آنگاه به چشمهایت نگاه میکردم ، احساس میکردم که غرق شده ام .
مژه هایت سرو را به نمایش میگذشت .
خنده هایت آرامش را
و نگاه هایت امید را
اما آیا میدانی !
از گریه ات هم خوشم میامد ، خوش داشتم تو گریان باشی و من در میان امواج پر تلاطم اشک هایت مرواریدی را بیابم که سال ها پیش از دست داده ام .
سال هاست که چشم هایت معمای شده برای ربودن خوابهایم .
بیاد داری .
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
اما چرا حالا نیسی !
من میخواهم نبودنت را فریاد کنم
اما ابر ها در بین گریه هایشان میگفتند که تو باز آمدی .
باز آمدی ای جان من جانها ها فدای جان تو
آنشب را به یا داری که چه زود صبح شد و ورق دیگری بر خاطرات شیرین افزوده شد .
اما چرا آن شب زود گذشت تو مقصر بودی یا من ؟
صبح و دمید و رزو شد یار شبینه خانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار بدین بهانه رفت
خوب
رفتی
اما خبر آورده اند آمدیی
از سفر بعد سال های دراز
باز هم دل هوای عشق تو کرد
چون کبوتر که میکند پرواز
سلام وطندار!
وب خوبی دارید!
اشعار خوبی هم سرودید!
خوشحال خواهم شد که شاهد حضور سبزتان در (مهاجر افغانستان) باشم!
یا حق!