من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم
در دشت مکان دارم، هم فطرت آهویم
آبم نم باران است ، فارغ ز لب جویم
تنگ است محیط آن جا،در باغ نمی رویم
من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم
از خون رگ خویش است ،گررنگ به رخ دارم
مشّاطه نمی خواهد زیبایی رخسارم
بر ساقه ی خود ثابت ، فارغ ز مددکارم
نی در طلب یارم ، نی در غم اغیارم
من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم
هر صبح نسیم آید ، بر قصد طواف من
آهو برگان را چشم، از دیدن من روشن
سوزنده چراغستم ، در گوشه ى این مامن
پروانه بسى دارم ، سرگشته به پیرامن
من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم
ازجلوه ى سبز و سرخ ، طرح چمنى ریزم
گشته است ختن صحرا ، از بوى دلاویزم
خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خیزم
سر تا به قدم نازم ، پا تا به سر انگیزم
من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم
جوش مى و مستى بین، در چهره ى گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینه ى پرخونم
آزاده و سرمستم ، خو کرده به هامونم
رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم
من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم
از سعى کسى منّت بر خود نپذیرم من
قید چمن و گلشن ، بر خویش نگیرم من
بر فطرت خود نازم ، وارسته ضمیرم من
آزاده برون آیم ، آزاده بمیرم من
من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم
*شعر از محٌمد ابراهیم صفا٬ شاعر معاصر افغانستانی
با زبان سنگ
من از جنگل صخره ها می آیم
مردان پرتعارف مخمل پوش
درجاده های روشن ابریشم
ازکنار من می گذرند
و اخمی بر جبین می اندازند
من ازجنگل صخره های می آیم
در من صلابت یک کوه
- یادگار جلیل اجدادم -
مرا به سوی دورترین قله می خواند
من از جنگل صخره های می آیم
من با زبان سنگ سخن می گویم