شب های کابل

مشک تازه می بارد ابر بهمن کابل:::::::موج سبزه می کارد کو و برزن کابل:::::::ابر چشم تر دارد، سبزه بال و پر دارد::::::نکهت دگر ..

شب های کابل

مشک تازه می بارد ابر بهمن کابل:::::::موج سبزه می کارد کو و برزن کابل:::::::ابر چشم تر دارد، سبزه بال و پر دارد::::::نکهت دگر ..

غزلی از خداوندگار بلخ مولانا

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

 

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه

 

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه

 

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

 

چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

 

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

 

گفتم : ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

 

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

 

من بی دل و دستارم در خانه خمارم  من

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه

 

بستر گل های سرخ

کسی از بستر گل‌های سر خ آواز می‌خواند

که گویی عاشقی از عشق‌هایش باز می‌خواند

چه افتادست یاران، خلوت گل‌خانه پر پر شد

مگر بشکسته بالی از پر و پرواز می‌خواند

غزل گل کرده از اندام خار و خس بیابان را

کسی ا زجلوه می‌گوید، کسی از ناز می‌خواند

به آهنگی که در خون می‌نشاند خاطر عاصی

محبت پیشه یی از آیه‌های راز می‌خواند



قهار عاصی

شهر زیبایی از قیصر امین پور


پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور

پرکن پیاله را

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی
ام می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را

فریدون مشیری


پارسی "قهار عاصی "

گل نیست ، ماه نیست ، دل ماست پارسی
غوغای کوه ، ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش میکشد
رو بر مراد روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آئینه دار عالم بالاست پارسی
تاریخ را وسیقه سبز و شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را ، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سر سخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این که چه زیباست پارسی
بانگ سپیده عرصه بیدار باش مرد
پیغمبر هنر سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش ، بزرگی بگو برو
ما را فضیلتیست که ما راست پارسی

زخم ناسور

زخمی است ناسور
بر پیکر ا فغان ستان
گفتند که از ریشه محوش کنید
یکی گفت اتک
یکی گفت متک
اما این زخم ریشه در قرن ها دارد
باید قرن ها را ویران نمود

فقط برای تو

آنگاه به چشمهایت نگاه میکردم ، احساس میکردم که غرق شده ام .
مژه هایت سرو را به نمایش میگذشت .
خنده هایت آرامش را
و نگاه هایت امید را
اما آیا میدانی !
از گریه ات هم خوشم میامد ، خوش داشتم تو گریان باشی و من در میان امواج پر تلاطم اشک هایت مرواریدی را بیابم که سال ها پیش از دست داده ام .
سال هاست که چشم هایت معمای شده برای ربودن خوابهایم .
بیاد داری .
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

اما چرا حالا نیسی !
من میخواهم نبودنت را فریاد کنم

اما ابر ها در بین گریه هایشان میگفتند که تو باز آمدی .
باز آمدی ای جان من جانها ها فدای جان تو

آنشب را به یا داری که چه زود صبح شد و ورق دیگری بر خاطرات شیرین افزوده شد .
اما چرا آن شب زود گذشت تو مقصر بودی یا من ؟

صبح و دمید و رزو شد یار شبینه خانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار بدین بهانه رفت
خوب
رفتی
اما خبر آورده اند آمدیی
از سفر بعد سال های دراز
باز هم دل هوای عشق تو کرد
چون کبوتر که میکند پرواز

نوروز آمد

هر روز تان نوروز
نوروز تان پیروز
فرارسیدن خجسته نوروز باستان را خدمت همه دوستان به خصوص فارسی زبانان عزیز تبریک و تهنیت عرض میکنم .
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوروز تان مبارک

دلتنگی

شبها به یاد او به دره شتافتم
آنجا صدای پای صخره ها نیافتم
از گل اثر نبود
بهاران مرده اند
دریا میگریست
محزون مینمود درختان کاج و بید
شر شر جویبار
دیگر لذتی نداشت
آهنگ بانگ نی دیگر عظتمی نداشت
هر سو شتافتم
او را نیافتم
در روی مهتاب
او جلوه مینمود
سویش شتافتم
گفتم بیا که غم
اندوه و هم الم
دیوانه میکند
این مرد را که در ره تو جان میدهد
لبخند نمود و رفت
مهتاب رفته بود
من منتظر شام بودم
او رفته بود
سیاهی بود و من


آرین پور 16/11/1386 خورشیدی شهر جلال آباد

باران

اندوهی بزرگتر از ابر
و ریزش اشک
بارانی بود با شکوه
در جهانی دیگر
اما آن جهان
به خود آرامش میداد
به دیگران غم
باران بود
باران ..............

بمناسبت سالگرد تولد خداوندگار بلخ مولانا جلال الدین محمد بلخی

ای نی ناوایی جاودان
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
 
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام
 

لحظه

شب بود وماه بود من و او و اختران
شرشر آبها
دامان با صفای دره ها
قمری و نای نی
آهنگ با شگوه
از بین قرنها
نجوا مینمود
بیاید بسوی من
راهی نیافتیم
تکرار لحظه ها به یادم بیاورد
اهنگ با شگوه
آهنگ عشق است
بسویش شتافتیم
در خویش غرق شدیم
آه لحظه های زود گذر بی مروت اند
این لحظه ها زود گذر بی مروت اند
........ از خودم

واژه عشق

در دشت های سبز
در پیکر زخیم بی کران دره ها
در قلعه های کوه
این واژه هم نوای دل بیقرار ماست
این واژه سوی ما
باز هم مینگرد
واژه برای درد دل ما مبارک است
این واژه عشق است
................عشق است
......................عشق است
اجمل ۲۲/۵/۱۳۸۶

بیا

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

زبس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپید شکفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زرد کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر"سیمین" دلشکسته توئی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
 
شعر از سمین بهبهانی
قابل تذکر است که این شعر سال های قبل در قالب آهنگ توسط هنرمند نامدار سرزمین خورشید
احمد ظاهر فقید سروده شده است .

به اجازه شاعر گرامی من نام این شعر زیبا را ؛آزادی؛ گذاشتم

من لاله ی  آزادم ، خود  رویم  و  خود  بویم
در دشت  مکان دارم، هم فطرت آهویم

 آبم  نم   باران  است  ،  فارغ   ز لب  جویم
تنگ است محیط آن جا،در باغ نمی رویم


من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم

از خون رگ خویش است ،گررنگ به رخ دارم
مشّاطه  نمی خواهد  زیبایی  رخسارم

بر   ساقه ی  خود  ثابت ،  فارغ  ز  مددکارم
نی  در  طلب  یارم  ،  نی  در  غم  اغیارم
 

من لاله ی آزادم ، خود رویم و خود بویم


هر  صبح  نسیم  آید ، بر قصد طواف  من
آهو  برگان  را   چشم، از دیدن من روشن

سوزنده  چراغستم ، در گوشه ى این  مامن
پروانه بسى  دارم ،  سرگشته   به پیرامن


من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم


ازجلوه ى سبز  و  سرخ ،  طرح  چمنى  ریزم
گشته است  ختن صحرا ،  از  بوى دلاویزم


خم مى شوم از مستى،هرلحظه و مى خیزم
سر  تا  به  قدم نازم  ، پا  تا  به سر انگیزم


من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم


جوش مى و مستى بین، در چهره ى گلگونم
داغ است نشان عشق، در سینه ى پرخونم

آزاده  و   سرمستم  ،  خو  کرده   به  هامونم
رانده ست جنون عشق ، از شهر به افسونم
 

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم

از   سعى  کسى  منّت  بر  خود  نپذیرم  من
قید چمن  و  گلشن ،  بر  خویش  نگیرم  من

بر  فطرت  خود  نازم  ،  وارسته  ضمیرم   من
آزاده    برون    آیم    ،    آزاده    بمیرم    من 
 

من لاله ى آزادم ، خود رویم و خود بویم

*شعر از محٌمد ابراهیم صفا٬ شاعر معاصر افغانستانی

آهنگی از شعر بالا به آواز هنرمند جوان سحر آفرین

پرتو نادری ادیب و شاعر معاصر کشور

با زبان سنگ

 

من از جنگل صخره ها می آیم

مردان پرتعارف مخمل پوش

درجاده های  روشن ابریشم

ازکنار من می گذرند

                           و اخمی بر جبین می اندازند

 

 

من ازجنگل  صخره های می آیم

در من صلابت یک کوه

                       - یادگار جلیل اجدادم -

                                         مرا به سوی  دورترین قله  می خواند

 

من از جنگل صخره های می آیم

من با زبان سنگ سخن می گویم

یک واقیعت

 
 
زمانه کج روشان را به بر کشــــــــــــد بیدل
 
هر آنکه راست بود خار چشم افلاک اســــت